ناگهان خورشید دریک صبح زود 

شعر شادی را برای دشت خواند 

یک نفر چوپان شبیه شاعری 

 شعر گل را موقع برگشت خواند 

با ترنم های صبح و زندگی 

دشت پر شد از گل و نور و امید 

ابر کوچک از دل این آسمان 

 بر زمین با سایه نقاشی کشید 

بره ها با سایه ها بازی کنان 

می روند این سو و آن سو بی صدا 

خنده دل بر بچه های روستا 

شکر می گویند بر کار خدا 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها